نوشته شده توسط : perana

دلم هلاکه برای مامان... میدونی خاکستری ... مامان خیلی مامانِ ... دلم هلاکه براش ... برای نگرانیاش ... برای صبوری کردناش ... برای تحمل کردناش ... برای گذشت کردناش ... اون خیلی نگرانه ... نگران خواهرم ... اخه میدونی خاکستری ... خواهرم شاید در ظاهر زرنگ تر از من باشه ... اما اون خیلی خیلی سادست ... تو همه ی عمرش یه دوست ثابت نداشته تا اینجا که تقریبا همسن منه ....اون بر خلاف من خیلی زود اعتماد میکنه ... اون به ظاهر عقل و فهمیده و زرنگ به نظر میرسه اما هنوز خیلی کوچیک و سادست و تاثیر پذیر ..خاکستری .. نگرانم .. نگرانِ نگرانی مامان ...اما کاری از من ساخته نیست ... حرف زدن با خواهرم یا روشن کردن ماهیت ادمای دور و برش کار من نیست ... منی که این روز ها حوصله ی خودم و هم ندارم ... حوصله ی حرف زدن با نود و نه درصد ادما رو ندارم ... اما حکایت من حکایت یک بیتی هست که مهدی فرجی گفته : گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس ... شیر ها خاطرشان هست که آهوی منی ... من با وجود همه ی ضایع بازیا و مسخره بازیا و دعواهامون ... سعی مو میکنم که حواسم به اهو باشه ... حواسم باشه و بخاطرش حسابی گرد و خاک میکنم ... فقط امیدوارم خدا خودش عاقبت همه رو بخیر کنه ...



:: بازدید از این مطلب : 159
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : perana

سلام زمستون :) این دومین روز تو هست و من تازه الان یکم حال دارم بیام باهات حرف بزنم ... 

تو فصل منی:) از همون موقعی که من تو دومین ماهت متولد شدم و شدم سفید برفی :)

امروز که بیدار شدم تا حاضر شم و برم سر کلاس .. جلوی آینه ایستادم و داشتم دکمه های مانتو مو میبستم که یهو این جمله هه یادم افتاد که: صبح که دکمه ی پیرهن تو میبندی از کجا معلوم .. شب .. خودت اون و باز میکنی یا مرده شور ؟ 

:)))))))))) 

میدونم خیلی صبح دل انگیز و شروع رمانتیکی بود:))) ولی خب دیگه ... 

زمستون ... دلم برف میخواد ... ازینا که تا زانو توش فرو بری ... ازینا که فسقل دیوونم کنه و بگه بریم برف بازی؟بریم تو برف قدم بزنیم ؟ بریم ؟ دلم هوای تمیز میخواد .. بی سر درد ... بی ماسک ... 

دلم خودم و هم میخواد ... بی قول و قرار بی وعده وعید ... قوی ... رشد کرده ... فهمیده تر شده .... 

دلم خدا رو هم میخواد ... بزرگوار ... بخشنده ... دلم حال خوب سوپروایزر و سین و هم میخواد .... 

دلم حال خوش و سلامتی مامان و بابا رو هم میخواد ... 

زمستون .. خوبی تو یک رو بودنته... خاکستری ای ... رنگ من ... نه مثل پاییز غرق رنگ های الکی گرمی و نه مثل بهار بلاتکلیف ... تو خاکستری و خون سردی ... تو آرومی ... یه وقتایی با برف خوشحالمون میکنی یه وقتایی با بارون ... یه وقتایی هم با شکوفه نوید بهاری و میدی که خیلی دنبالش گشتیم و منتظرش موندیم ولی پیداش نشد ... 

زمستون امیدوارم لحظه لحظت پر از زندگی باشه ... 

 

همین :)



:: بازدید از این مطلب : 111
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : perana

یه وقتایی حس میکنم اینجا شبیه تیمارستانِ و من دارم تو راهرو های این تیمارستان پرسه میزنم ... میبینم کسی و که با خاکستریش حرف میزنه .. میبینم کسی و که برای فرزندش مینویسه ... میبینم کسی و که از احوال دیگران یادداشت برداری میکنه و زمزمه های کمرنگی هم از یه سری اتاقا میاد .... و من هم تو راهرو قدم میزنم و صدای قدم هامو میشنوم ... امشب به این فکر میکردم ... این تنهایی ای که دچارشم :) گاهی زیادی ازار دهندست ... آزار دهنده بابت اینکه یه وقتایی یادم میره کسی نیست و یادم میاد حتی خودم هم نیستم ... امروز اومدم یه سری کارا رو مرتب کنم ... داشتم فکر میکردم که ده ها فصل و شاهد بودم ... و حاصلی که دنبالش میگشتم و پیدا نمیکردم ... کاش میومد میرفتیم بام ... زل میزذیم به چراغای شهر تو تاریکی ... تکیه میدادیم به هم یکم ابغوره میگرفتیم ... به حال دل خودمون ... بله آقای حافظ ... ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم ... بله آقای زحمتکش ... دوباره دست به زانوی خود بگیر و بایست ... بزن اگر که زدی تکیه بر عصای خودت ... ... خطاب به خودم یه جمله ای بود که یه جایی خونده بودم و مدت ها دلم میخواست رو در و دیوار بنویسم ... روزهاست بهش فکر میکنم یادم نمیاد ... امیدوارم یادم بیاد ... پرواز و آسمون داشت توش فکر کنم ... نمیدونم ... ... بابا میگه به همکارم گفتم ... فردا میخوام بخوابم دیر میام ... بعد زنگ زدم به تو و گفتی دانشگاه داری ... دوباره زنگ زدم و گفتم زود میام ... پرسید چی شد گفتم دخترم دانشگاه داره ... گفته سلام گرم من و به دخترت برسون :) بانی خیر شده :)



:: بازدید از این مطلب : 108
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : perana

گفته بودم اولویت دوم خودمم ... 

مثال بارزش همین الان که از وقتی بیدار شدم داشتم فکر میکردم چطوری برنامه ریزی کنم درس بخونم ... و حالا قراره برای شاد سازی روحیه  پسر خاله بلیط  بگیرم بریم سینما ... 

مجبورم ؟ نمیدونم.... باید فشرده تر کار کنم ...



:: بازدید از این مطلب : 92
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : perana

جوجه رو اخر پاییز میشمارن...

دیروز حوالی ساعت پنج عصر همچین جمله ای و رو گوشیم دیدم ... الارم گذاشته بودم اخه ...

دلم میخواد طومار ها از ماهی که گذشت و از فصلی که گذشت بنویسم ... اما فعلا بیخیال :)

دلم نمیخواد کلمه ی نشد و تکرار کنم ... یا به خودم بگم تو توهم زدی و فلان بگذریم ...

فقط حواست باشه که به خودت بدهکار نباشی ...

دیشب خونه ی دایی کوچیکه بودیم و پیشواز رفتیم برای یلدا ... البته که سرم داشت میترکید ... و نشد شلوغ کاری کنم یا خیلی حافظ بخونم برا ملت ... اما خب بد هم نبود ... خندیدیم ... :)

فال گرفتم ...

اولش حس میکردم چه عجیب ... اما فقط یکم روش مکث کردم دیدم بله ... با منه ... با منِ واقعی ...

یه مصراع داشت میگفت ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم ...

نوشته بود همون خط اول ادم بی شیله پیله ای هستی :)))))))))))))))))))) همه بهت اصرار میکنن دست بکش و اینا اما تو دست نمیکشی ... و سرانجامت هم خوشه ...

البته جنبه ی دلی تفال و اینا مهم تره ولی وقتی اینطوری میچسبه به جون ادم ... اصلا نگم برات ...

یه طنزی بود میگفت ... طبق اصل لانه کبوتری که تو جبر خوندیم هر فلان قدر نفر فالشون مشترکه :)

تازه دیشب برای سین که فال گرفتیم مصراع اخر نوشته بود ... بیا درون پرگار نمیدونم پرگار داشت خلاصه .. .سوالی که برام پیش اومد این بود که مگه زمان حافظ پرگار بوده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیگه چی بگم؟

از میل به نبودن ... از روزایی که رفت ... از دوماه مونده به تولدم ... از حس قلبیم و انتظاراتم از روز هایی که گذشت ...

هیچی نمیخوام بگم :)

امروز همش یه صدایی وسط درس خوندنم میگفت زشت نیست با تقریبا بیست و یک سال سن نه تجربه ی عشق و عاشقی داشتی نه شکست عشقی ...

نمیدونم واقعا یه وقتایی مخم رد میده ... البته میدونی شاید دیدن سین که دیشب مغموم بود و اون شب رو با همون تاریخ در سال پیش مقایسه میکرد من و با همچین توهماتی  رو به رو کرده ..

تولد سین ... بابا ... داداش ! هزینه ی پروژه ... دانشگاه رفت و امد ... اصلا با موجودی کارتم نمیخونه و پروردگارا ... کمرم شکست ... و من نمیخوام تحت هیچ شرایطی از بابا پول بگیرم ... علی ای حال توصیه میکنم کمتر بخوری ... که هم لاغر تر شی هم سلامت باشی :)



:: بازدید از این مطلب : 89
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : perana

دیشب تا حوالی دو و سه بیدار بودم ... خیره ی سقف اتاق ... خواهرم رفته بود خونه ی مامانجون و شب اونجا میموند و من بودم و اتاق و سقف و تاریکی و یه کم نوری که از راهرو میوفتادن تو راهرو ... ..

فکر کردم ...به اینکه مثلا بیست و هشتم دو ماه دیگه تولدمه ... فکر کردم به خودم که قراره اون شمع و فوت کنم .. فکر کردم به ده ماهی که گذشت و حالا منم در آستانه ی بیست و یک سالگی تمام ... فکر کردم چقدر دستام خالیه ... چقدر چقدر چقدر چقدر دستام خالیه ... 

فکر کردم چقدر آرزو از خودم طلب دارم ... چقدر کار ... چقدر آدم ... به خودم بدهکارم...حس کردم چقدر دستام خالیه و چقدر هیچ چیز و هیچکسی و ندارم که مال خوده خودم باشه ... 

درسم که تموم نشده ... ارزوهای معلق تو هوا ... اینکه خدا و خودمم دیگه ندارم .. 

دستام خالیه متاسفانه و من خسته تر از اونی ام که به خودم وعده بدم دو ماه مونده و نگذر از این روز ها .. 

اوضاع غمنگیزیه



:: بازدید از این مطلب : 100
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : perana

+ امروز که نه در واقع ساعت نه صبح چهار شنبه بیست و هفتم آذر ماه ...دومین فرزند دایی وسطی متولد شد ... 

خلاصه ک دختر عمه شدم ننه ... انشالله قسمت همه:)

تهران نیستن و یه ده روزی باید بگذره لااقل تا بیان اینجا ... دلم بوی نوزاد میخواد ... بوی بهشت میدن ... عزیزم :)

+ امروز از دانشگاه که اومدم خونه سه چهار ساعت خوابیدم ... خلاصه که خواب خیلی مهمه ... خیلی خیلی مهمه :)

 

+بیست و هشت آذر تولد سین هست ... که ما دوشنبه رفتیم پیشواز .. براش توضیح دادم ک من استوری نمیذارم... چون بنظرم کار جالبی نمیاد ... و من که بغلش کردم و بوسیدمش و تبریک گفتم بهش ... اصلش همینه دیگه ... 

 

+برای خودم نامه ننوشتم ... چی بگم اخه ... 

+بازی رئال و بارسا رو دیدم مساوی شد ... گاهی مساوی شدن هم به معنی باختنه... همین ...

+دقیقا دو ماه دیگه دوشنبه طور... تولد منه ... و من امشب تا صبح به ده ماهی که گذروندم فکر میکنم ...به اینکه هنوز که هنوزه ... 

تصور فوت کردن شمع بیست و یک ... یه حس بدی داره چون من هنوز خیلی کارا باید کنم .. 

 

.

.

هنوز که هنوزه خوابم میاد .. 

هوف



:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : perana

دمای غیر عادی دست و پاها و پیشونیم ...سنگینی سرم ... و درد سلول به سلول تنم  من  و راهی پذیرایی میشم ...

حس خفگی دست از سرم بر نمیداره ...

نگرانم ... هوا وحشتناکه و بابا میخواد بره سر کار و فرقی نداره .. شمال یا جنوب شهر ... همه جا پر از دود و مه و الودگیه ..

دلم برای ده سالگیم ... برای پاییز های پر بارون تنگ شده ... برای زمستونا با یه خروار برف ...

حس میکنم ادمه نبودنم از ازل تا ابد ...

این حجم از میل به نبودنم در جمع ... انزوا ... علاقه به سکوت ... نمیدونم تو خانواده مون که طبیعی نیست ...

انگار

 من مال این دنیا نیستم ... انگار من مال این ادما نیستم انگار من مال خودمم نیستم ...

چرا خاکستری ... چون من ادم خوبی نیستم ... سفید نیستم ... اما سیاه هم نیستم ... دیگه دو تا کار خوب و انجام دادم دیگه :)

اما این روزا یه خاکستری تیره  ای شدم ... پر از تاریکی پر از بدی ...

چرا آبی ... آروم ... خونسرد ... رنگ دریا .. رنگ آسمون ...

سنگینی یه کوه و رو شونه هام حس میکنم ...

یه اندوه غریب توی قلبم .........

یه جور عجیبی ...

تکرار لفظ این اخرین باره ..

 



:: بازدید از این مطلب : 82
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : perana

+ امروز رفتیم بیرون ... تولد سین! البته خب میدونی تولدش پنجشنبست اما خب فردا نمیشد بریم چهارشنبه و پنجشنبه هم که داانشگاه و کار و بار و فلان ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر که امروز تعطیل شد ... چون ما امروز هم دانشگاه داشتیم و قرار بر این بود که بعد از دانشگاهمون بریم ... وای فکر کردن بهش هم ازار دهندست ... هوف

خلاصه که تولدش به خیر و خوشی تموم شد ... براش پاور بانک خریدیم کادو ولد .. ازین یونی کورن ها گرفتیم و اینا ...و همین دیگه ... 

+واقعا نمیدونم داستان چیه که وقتایی که و خونه ام ...و خیلی شلخته ... از قیافم خوشم میاد ... بعد وقتایی که میرم بیرون و میخوام مرتب باشم احساس میکنم بی ریخت ترین و نکبت ترین قیافه ی دنیا رو دارم ! هوف....

+امروز تو اتوبوس گوشی یه اقاهه زنگ زد ... اهنگش ... ای ایران ای مرز پر گهر بود ...

+ وای راستی امروز در حالی که تو مترو داشتیم کادو سین رو با میم کادو میکردیم ناگهان دختر خالمو دیدم گفت داره میره انجمن .. .و اومد سلام علیکم و اینا ... 

چه غیر منتظره!

+ میخوام برم اون فتر قرمز مشکیه که با نیازمندی ها جلدش کردم و بردارم برم نامه بنویسم برای خودم ... 

... میخوام بنویسم ... این همه نامه نوشتم از شرح حال بقیه .. این و میخوام واسه خودم بنویسم ... 

هشتگ اختصاصی ...

+دکتر امروز میگفت 

ادم باید چند هویت برای خودش دست و پا کنه ... میگفت فلانی وقتی میگفت سرمایه مو از دست دادم و میخوام خودکشی کنم ... 

من به این فکر میکردم که اون همیشه به این فکر میکرده که سرمایه گذاره .. اگه چند تا هویت داشتن این کمک و میکنه که اگه یکی از اون هویت ها رو از دست دادیم ... همه ی هویت مونو از دست ندیم ... 

 

وای من خیلی خوابم میاد



:: بازدید از این مطلب : 137
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 دی 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : perana

اینجا  مینویسم ؛ خودم را ، لحظه هایم را ، عصبانیتم را ، دلتنگی هایم را ، غرغر هایم را ، گله هایی که هیچگاه به زبان آورده نمی شوند و مُدام در نطفه خفه می شوند  ؛   خودم را ، تو را ، او را ، همه را ! توی آشفته ترین لحظات هم مرا ببینی ، ظاهرم آرام است ! اما اینجا کلمه هایم هم فریادند ! اینجا مالِ من است .. مالِ خودم  اینجا مال توست مال تو  !  مینویسم تا آرامم کند .. وقتی صـدا کم می آورم ؛ وقتی دردم می گیرد ؛ وقتی بغض می کنم ؛ وقتی میمیرم !

 

نویسنده: یکی از ما دو نفر



:: بازدید از این مطلب : 143
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 1 دی 1398 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد